د?روز، ?ن? هم?ن چند ساعت پ?ش، فاطمه و مهشاد رفتن خونه هاشون و من مانده ام تنها? تنها...ف?لم جد?د نداشتم بب?نم. بعد ?ه خورده ا?نترنت گرد? اومدم سر وقت وبلاگ، ا?نجام که کس? چ?ز? نم?گه. همه فقط م?خونن و م?رن...هع??...زنگ زدم خونه، خواهرم برداشت گفت مامان رفته ب?رون. سلام به همه رسوندم. بعدشم گفت نم?ا?؟ گفتم پنجشنبه تا شنبه م?ام اونم گفت فردا بله برون دختر عمه اس و شبش هم قراره خواستگار اون ?ک? خواهرم ب?ان خونمون. ب?خ?...م? تونم برم ول? اصن حوصله ? شلوغ? و حرف زدن و حرف شن?دن ندارم...همچ?ن اعصاب داغوون? دارم من!!!حوصله ? رفسنگ رو هم ندارم. امروز فهم?دم ام?ررضا هم از رف خدافظ? کرده. البته زهرا م? گفت دو هفته نشده برم?گرده! پووووف!امروز استاد سر کلاس معادلات د?فرانس?ل ?ه پسره رو انداخت ب?رون. سه جلسه غ?بت داشت. بهتر...خ?ل? ازش بدم م?ومد!فردا شب عقد مهرنازه. کاش م?تونستم برم ش?راز ?ه عالمه باهم خوش بگذرون?م ول? دوس ندارم برم...قاط? کردم...دلم واسه آتنا و محمد تنگ شده...وا? خنده ها? محمد مگه از ?ادم م?ره!!! بچه به ا?ن ش?ر?ن? ک? د?ده...سر پست خدافظ? خودم تو? رفسنگ کل? ناراحت شدم از بعض?ا...?ه خدافظ? خشک و خال? هم ازم نکردن!!!
- ۹۳/۰۷/۲۰