امروز صبح ساعت 7:45 دق?قه با زنگ موبا?لم
ب?دارشدم. زهرا دوستم بود که اومده بود لباس کاراشو ببره که بره سر کار برا? طرح
هجرت! با همون صورت خوابالو وچشما? ن?مه باز پر?دم حقوق اون دو روز? که پ?ش استاد نقاش?م کار کرده بود از توک?فم برداشتم ورفتم دم در...
زهرا فلششو داد که واسش ف?لم بر?زم.اومدم تو
خونه ودوباره رفتم سر جام که د?دم د?شب مثل ا?نکه جواب اس اقا مهرداد رو ندادم
وخوابم برده بوده.سر?ع ادامه جوابو نوشتم وتهشم نوشتم که خوابم برده بوده و بلند
شدم. بعد جارو زدن خونه وشستن لباسا رفتم سر وقت لپ تاپم که سع?ده خانم مسئول
کتاب خونه محله بهم زنگ زد. باهم دوست?م.گفت برم قفسه ها? فلز? کتاب ها? تستو واسش دوباره
مرتب تر ببندم! منم قبول کردم برا? فردا صبح برم پ?شش.
- ۹۳/۰۵/۱۶