تا حالا برای مرگ کسی انقد گریه نکرده بودم...انقد حالم بد بود که نفس نمیتونستم بکشم ولی عجیب دلم برای مظلومیتش سوخت و انقد گریه کردم تا صدام گرفت...ساره و مجید اومدن. ساره تا دم در خونه خبر نداشت. بهش گفته بودیم عمه تو بیمارستانه. صبح زود با مامان توی اشپزخونه بودیم که یهو صدای ساره اومد که مامانو صدا میزد...مامان که تو چارچوب در رسید ساره با درموندگی گفت مـــامـــان و رفت بغلش...اشکام تو چشمام بود و انقد خودمو کنترل کردم که گریه نکنم...تقریبا برای بی بی طاهره ام اصلن گریه نکردم و دلم نسوخت و فقط گفتم راحت شد! ولی عمه فرق داشت...توی همون روستا شسته و کفن و دفن شد. خدایش بیامرزد...+مامان اینا بعد مراسم گردو هامون رو تکونده بودن و با پوست سبز اورده بودن خونه. امروز گردو پوست می کندیم که دستام حسابی سیاه شد (هرچند دستکش هم داشتم).ناهار هم کشک بادمجون با گردو بود!+زمان کربلا رفتن حامد اینا افتاد یه هفته عقب تر ینی 9 شهریور میرن.+هنوز دانشگاه رفتن یا نرفتنم معلوم نیست...کاملا دودلم و بین یه دوراهی 50-50 گیر کردم وحشتنـــــــــــــــــــــــاک!!!+طاهره هنوز خبر نداره عمه فوت شده و قراره وقتی از شیراز اومد بهش بگیم...پ.ن:این چند روز عجیب تو فکر اینم که اگه بمیرم کسی برام گریه میکنه!؟